موسسه آتیه و قلاده های طلا
موسسه آتیه و قلاده های طلا
اولین روز کاری سال 91 به محل کار(موسسه آتیه )رفتم.شب29 اسفند 90 از طریق پیغام خبر عزل از معاونت موسسه به ما رسیده بود اما چون رسما اعلام نشده بود سر کار آمدیم تا رسما ابلاغ شود.از زمان تغییرات هیات مدیره و مدیر عامل موسسه اختلافات مبنایی بسیاری بین بنده و مدیر عامل وجود داشت اما هر دو با حوصله کنار آمده بودیم- شاید برای رسیدن وقت مناسب.
از نحوه روی کار آمدن تیم جدید،نوع و محتوای گفتگو ها و مهمتر از همه حوزه فرهنگی و رسانه و خصوصا روزنامه خورشید(با توجه به اینکه بنده معاون فرهنگی و رسانه موسسه بودم) از موضوعات اختلافی ما بود.
محمد رضای تقوی فرد شخصیت جالبی دارد و شاید به راحتی نتوان درباره او اظهار نظر کرد خصوصا که ما چند روزی بیشتر با هم کار نکردیم.رسانه ها او را منتسب به جریان خاصی می دانستند و همین موضوع شروع بحث های ما بود(اما به هر شکل تقوی فرد اگر وارد این گود شده باید این کار را خطای نا بخشودنی وی دانست تا عمد بودن آن.مگر در طول فعالیت مسایل روشن تر شود...!!!!) آقای مدیر عامل در بدو ورود جلسه ای داشت که چند نکته اش برایم سنگین بود :تقوی فرد گفت من در خیابان فرشته زندگی میکنم از همان خانه هایی که استخر و سونا و جکوزی دارد....بنز سوار می شوم،با ماشین دنده ای اصلا نمی توانم رانندگی کنم و هر چند دقیقه یک سیگار winstone میکشم....
(شاید حرف هایی معمولی باشند برای بسیاری اما برای من نه....)همان روز به او گفتم که اخلاقا باید با استعفا دست شما را برای ترکیب جدید باز بگذارم که با سپردن چند کار موضوع را به تعویق انداخت.
موضوع روزنامه بحث مفصلی دارد که به زودی خواهم نوشت....شاید نوشتن این مطالب بعد از مدتی به این دلیل باشد که میدانم تقوی فرد وبلاگم را میخواند و شاید برخی از این جملات تلنگری کوچک باشند...
روز اول کاری سال 91 وارد موسسه شدم که ظرف 5 دقیقه اول ورود سه بار برای دیدن مدیر عامل دنبالم آمدند.رفتم و دیداری تازه شد!!!!!!
موضوع تودیعی بود برای ما و معارفه دوستی جدید که خوب البته می دانستم و گفتم با وجود خبر داشتن از موضوع( با پیغام )برای تایید و گرفتن نامه ای به جهت یادگاری آمده ایم.حرف های زیادی برای گفتن داشتم که فرصت خیلی شان نشد.یک نکته تقوی فرد برایم جالب بود گفت: من نمی خواستم شما را عزل کنم دستور از بالا بود...(بالای ما که خداست نمیدانم بالای دوستان منظورشان که بود...).وبلاگم را هم دیده بود که گفت برایم پیدا کرده و آورده اند.از این که شاید با رسانه ها مصاحبه ای کنم یا حرفی زده شود به نظر نگران بود چون مرتب تکرار می کرد ما هم که نخواستیم نگران شوند...
چیزی برای برداشتن از دفترم نداشتم.کتاب شعر طنز کاکتوس هدیه نویسنده اش همایون علیدوستی را هم که شخصی بود به معاون جدید هدیه دادم، همه چیز آماده تحویل بود که سریعا انجام شد....
از موسسه بیرون زدم... یکی از دوستان تماس گرفت...روبروی سینما فردوسی منتظرم....قلاده های طلا...بعد از عزل دیدن این فیلم دلچسبی خاصی داشت.....
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 17:31 توسط سيد مرتضي حسینی
|
گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب